چون سحرگه چهره ی صبح سپید شد زپشت خیمه ی نیلی پدید آسمان گفتی گریبان کرده چاک در فراق آفتابی تابناک خور زمشرق سر برهنه شد برون چون سر یحیی میان تشت خون پس ندا آمد که ای خیل اله هین برون تازید سوی رزمگاه بر رکاب پایمردی پا زنید خویش را مستانه بر دریا زنید هین برون تازید ای مستان عشق باده می جوشد به تاکستان عشق جرعه ای زان باده ی بی غش زنید خود سمندر وار بر آتش زنید هین برون تازید ای شیران جنگ عرصه را بر روبهان دارید تنگ ایها االلب تشنگان آب میغ آب حیوان می رود از جوی تیغ